داستان مولود
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
توی راهروی جلوی زایشگاه مثل دیوانه ها می رفتی ومی آمدی وهرازگاهی زیرلب چیزی می گفتی ومن مثل کلاغی پیر و چادرپیچ شده روی صندلی های پلاستیکی آبی راهرو بُق کرده وانتظار می کشیدم. دوساعت پیش بود که دردفریده شروع شد وتو دستپاچه سوارش کردی و دستت لای درحیاط گیرکرد و ناخنت کبود شد.تو که با کوچکترین چیز دادوهوارت به آسمان می رفت هیچی نگفتی فقط دست چپت راچندین بار درهوا تکان دادی ونوک انگشتت را گازگرفتی وبه من گفتی:"آبجی!ساک بچه روبیار وسوارشو". ومن جلدی درحیاط رابستم وساک را درصندوق عقب پژوی پلاک دولتی گذاشتم وسوارشدم.هربارکه ماشین لکنته توی چاله وچوله های جورواجورخیابان می افتاد آخ واوخ فریده بلندمی شدو تو با صدایی لرزان می گفتی:"لعنت به صاحب این شهر خراب شده!طاقت بیار الان می رسیم". بوی بدی توی بیمارستان پیچیده بود. پایت را روی سوسکی شل وپل گذاشتی که داشت سلانه سلانه دنبال سوراخ می گشت .چندقطره خون کف سالن بیمارستان ماسیده بودو انگار کسی به فکرسرووضع بی ریختش نبود. فریده روی تخت زایشگاه تادو ونیم شب همه اش ازته دل جیغ می کشیدوتوبا هرجیغش چینی به پیشانیت می دادی .صدای فریده که برید دراتاق بازشد وصدای پرستار توی راهرو پیچید:"همراه فریده ی علی مرادی بیاد!". دوباره آتش درونت گُرگرفت و دریک چشم بهم زدن قبل از جابه جاشدنم پریدی وگفتی:"خانم پرستار! تو رو خدا بچه ام سالمه؟"وپرستار طرّه ی موهایش را زیر مقنعه ی سفیدش قایم کرد و محتاطانه گفت:"آره سالمه!".نفسی تازه کردی وبرگشتی به سمت من ومن از توی ساک وسایل بچه پتوی قرمزش را بیرون آوردم وتو درحالی که تمام بدنت می لرزید درآغوشم کشیدی،سرم را بوسیدی و با چشم های آبی درشتت توی چشم های گودرفته ی من زُل زدی و باصدای مضطربت گفتی:"خداروشکرآبجی!بالاخره من هم پسردارشدم!"و حرفی از فریده نزدی وبرایش دلواپس نشدی درست مثل پنج سال پیش که فهمیدی دوّمین بچه ات هم دختر است. به زمین وزمان فحاشی کردی واو ازترس اخم وتخم هایت تا سه ماهگی آزاده خانه ی پدرش ماند. چنددقیقه بعد تو رفتم و سپهر را از اتاق زایشگاه بیرون آوردم . مشتاقانه به سویم آمدی وگفتی:"آبجی پسرم چه شکلیه؟خوشگله؟" ومن درحالی که ازخوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم گفتم: "بیا داداش! اینم پسرکاکل زریت!ببین چقدر تودل برو وبا نمکه؟!" وتو بی صبرانه سردواندی توی حلقه ی دست هایم که دور سر وزیر بدن سپهر خزیده بودند ولبه ی پتو را از روی صورت گردوتپلش کنار کشیدی ونگاهت حریصانه صورتش رابلعید.چشم های مورب وتیز رو به بالایش با آن گوش های کوچک که از بالا تا خورده بودند سمت پایین بُهت راروی لب هایت مُهر کرد ومن هرچه گفتم: "چیه داداش؟چیزی شده؟". چیزی نگفتی،فقط سپهر را از من گرفتی وباعجله رفتی . کفش هایت خط های آبی کف راهرو راقورت می دادند ومن مانند کره شتری چاق به دنبالت هروله می رفتم. دکتر دست وپای کوچک سپهر را گرفت،بلندش کرد وروی تخت ولش کرد و او مثل قطعه ای گوشت تلپی افتاد و واکنشی نداشت جز صدایی خفه که از حاق سینه اش به سختی بیرون می دوید. نگاه دکتر روی خطی صاف که کف دست کوچک وپرازچینش را نصف می کرد زوم شد.سر خاراند ودل دل کرد به تو چیزی بگوید و دست آخر آهسته توی گوشت چیزی گفت که تو ازآن می ترسیدی.تو پلنگی زخمی شدی که در خودش مچاله می شدوخودش را گاز می گرفت ونعره می کشید. به یادحرف هایت افتادم که داشتی از بچه ی همسایه مان می گفتی:"آبجی! بدنش را با فنروپیچ ومهره به هم وصل کرده اندتا بتونه رو پاش وایسه. دعامی کنم هیچ بنی بشری گرفتارچنین مصیبتی نشه!". باعجله من را کشان کشان به مطب مامایی بردی و گفتی: "خانوم!می دونید آمنیوسنتز چیه؟". باتعجب نگاهت کردوگفت:"آره که می دونم.این آزمایش رو خانم هایی که سنّشون بالای سی وپنج هستش انجام می دن. واسه اینکه خدایی نخواسته بچه شون اختلال ژنتیکی نداشته باشه !". دوباره به صورت دراز ومژه های ریمل زده ی ماما زُل زدی و گفتی: "خانم علی مرادی رو یادتون می آد؟".مثل کسی که اورابرق گرفته باشدجاخورد وگفت:"آره! چتومگه؟چیزیش شده؟". بااخم گفتی: "چندسالش بود؟".بادلهره انگشت های کشیده ی لاک قرمز زده اش پوشه ای را ازتوی کشوی میزش بیرون آورد.بازش کردوگفت: "سی وهفت سال!".ازشدّت خشم دندان هایت را روی هم فشاردادی ؛عینک سیاهت روی دماغ قلمی ودرازت سُرخورد وگفتی:"مثه این که توی این شهرخراب شده هیچکی کارشو خوب انجام نمی ده!واسه چی به خانمم نگفتی؟می دونیبچه ام داونه!همش تقصیرشماس!". ماما را دیدم وترسیدم.سگرمه هایش درهم رفت وبا اخم سرت داد زد: "یواش یواش!تندنرو!پیاده شوبا هم بریم!مردحسابی!وقتی خانمت چهارماهش بودبهش گفتم سنّتون بالای سی وپنجه.اینجاهم نوشتمش!گفتم بایدبرید آمنیوسنتز انجام بدید. گفت اینجا اونو انجام می دن؟گفتم نه بایدبرید اهواز.حتی ازهزینه ی آزمایش پرسید ومن گفتم حداقل185 هزار تومنه.خنده ی کجی کردوگفت:خانوم!من دوتابچه ی سالم به دنیا آوردم. اینی که شما می گیدواسه زن و شوهرایی که این جورچیزا توخونشونه وسابقه دارن!.گفتم نه! این احتمال ممکنه واسه همه ی زن وشوهرا اتفاق بیفته.به نفع تونه انجامش بدین!ازماگفتن بودحالا خودتون می دونید". به یاد فریده افتادی وانگشت حسرت به دندان گرفتی.کسی که درتمام مدت بارداری وجودش پر از دردهای عجیب ونامأنوس بودو تو از ترس اینکه برایت خرج بتراشد خودت را به کوچه ی علی چپ می زدی. خودم جنس ناجورت را می شناسم.طفلکی حال خرابش رابه حساب آن که ویارپسر مثل ویارهای قبلی اش نیست می گذاشت .اوتمام دردها را به جان خرید شایدبه تمام قشقرق هایی که سر آوردن پسر توی زندگی اش به پا می کردی پایان دهد وبرایت پسرقندعسل بیاورد. چندبار به من گفتی:"ابجی!می دونم این نتیجه ی دعای مادرمه. اون روزایی که زنده بود سرچیزایی که بیشتر زنا بهش گرفتارن سرکوفتش می زدم.ازنداریمان گرفته تاازدواج با پدرآسمون جلمون و به دنیاآوردن هفت برادر و دو خواهر! اینقد بهش بدوبیراه گفتم که این آخرا دیگه توی صورتم هم نیگاه نمی کرد. خودم دیدم یه روز نمازش که تموم شد روبه قبله دستاشو بلند کردو گفت:شاپور! الهی بری تا هستت یکت دونشه و یه پسرکور هم گیرت نیاد!" بعدازآن تو بودی و فریده و هق هق شبانه اش ومولودی نامبارک که هر ازگاهی به پیرخواهر ازهمه جامانده ات می گفتی:"آبجی سلطان! شب دمر میخوابونیش تا از دستش راحت شم؟!".دوباره پشیمان می گفتی:"آبجی!ببرش حموم وبندازش روکاشی های سفت کَفِش و بعدش به پزشک قانونی بگو از دستم افتاده". دوباره می گفتی:"نه آبجی نمی خوام دستم به خونش آلوده بشه بیا ببریمش مشهد.اونجا تو حرم بذاریمش شایدیه آدمی که خیلی خدا و پیغمبرسرش میشه بیادو ببردش بزرگش کنه .دوس ندارم بچه های تُخس این دور وزمونه تا آخرعمرش با تعجب نیگاش کنن و سرکارش بذارن وبه ریشش بخندن .دوس ندارم وقتی خواستگار واسه دخترام می آدتا سروشکل وکارای احمقانه شو می بینن ندید بذارن برن". هرکاری می کردی نمی توانستی این معادله ی سخت دومجهولی راحل کنی.از یک طرف نمی خواستی مردم به چشم ترحم وتحقیر نگاهت کنند واز طرف دیگر دلت راضی نمی شد او را از سر واکنی. درآخرمثل همیشه دنبال مقصرمی گشتی ودیواری کوتاه تر از فریده پیدانمی کردی و تمام تقصیرها را گردن او می انداختی و می گفتی: "آخ فریده ! توله سگ می زاییدی بهتر ازاین بچه بود.این بچه که تو زاییدی مثل انگشت ششم می مونه که بودنش مایه ی آبروریزیه و بریدنش دردآور! واسه چی نگفتی بایداون آزمایش لعنتی رو انجام بدیم".و او با حسرت می گفت:"اگه می گفتم می اومدی؟ تویی که تا مطب دکترای عمومی اینجاهم نمی آیی! می خواستی ببریم اهواز؟باکدومپول؟تویی که همیشه ازنداری می نالی؟تویی که هوا می خوری وکف می رینی؟". من که گوشم از بگومگوهای شما پُر بود برای خرید پوشک بچه ازخانه بیرون رفتم ودرست زمانی برگشتم که بوی بدن های سوخته ی فریده وسپهر توی خانه پخش بود.بغض راه گلویم رابسته بود وتو آمدی ومن سرم را روی شانه هایت گذاشتم ودلی سیرگریه کردم وتو دل گُنده ای بودی که دوّمی نداشت. آب ها که ازآسیاب افتاد خودت به من گفتی که از خودسوزیشان توی دلت بشکن می زدی. انگار فقط آن ها بودند که باید این تاوان سنگین راپس می دادند. دوباره یاد حرف دیشب فریده می افتم که ازته دل آه کشیدو گفت: "مهری جون!درسته که مردم اومدن این جوربچه هارو به پای زنا می ذارن اما اگه شاپور صبرمی کرد تا داروهام تمام می شدندو رحمم از زخمی که داشت ،پاک می شد و اون شب لعنتی حامله نمی شدم حال و روز این پسره اینجوری نمی شد". نمی دانم چرا بعداز دفنشان خوشحال نشدی؟مگرمشکلت آن زن و بچه ی معلولش نبود؟چرا دیگر سرکارت نمی رفتی؟رییس اداره ات مدام به موبایلت زنگ می زد و می خواست احوال راننده اش رابپرسد وتوگوشی ات راجواب نمی دادی.نمی دانم چرا دیگر از تو می ترسم؟ نمی دانم چرا دیروز برای اولین بارکُتکم زدی؟نکند دنبال مقصّر تازه ای؟ نمی دانم چرا از خواب که بیدار می شوی باصدای بلند می خندی؟چرا دوباره گریه می کنی؟برای بی گناهی سپهر؟یا برای مظلومیت فریده؟ نه! برای مادرم که دق مرگش کردی؟ شاید برای من سیاه بخت که هر خواستگاری پاپیش گذاشت هزارویک ایراد رویش گذاشتی؟شاید هم با خودت می گویی:"نه آبجی!فقط برای ناتوانی وبیچارگی خودم!".

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,مولود,داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب