داستان کوتاه یک جشن
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
وقتی به ایستگاه رسید اتوبوس رفته بود ........ باید منتظر اتوبوس بعدی می ماند ، چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟ ترجیح داد بقیه راه را پیاده برود کاش کسی بود که به اومیگفت دیر شده است کاش آدمها میدانستند که وقتی دیر شود چاره ای نیست باید راه حل دیگری اندیشید . باید یک بغل گل سرخ را پیاده میبرد در هوای سرد زمستان ......فاصله کوتاه بود !!!! .......... از زمین تا ناکجا آباد ................. جشن تمام شده بود و او هنوز نرسیده بود میدانست به جشن دعوت نشده اما یک بغل گل سرخ زیر سرمای زمستان متاعی باارزش بود .... در این روزگار ..... رسید ....،شب به پایان رسیده بود جشن هم !!! و تمام درها بسته بود .... کسی بودنش را ندید ! یک بغل گل سرخ ماند در دستهایش زیر ریزش برف .... و منتظر ماند تا صبح .... چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟ شاید فراموش کرده بود که دیر شده خیلی دیر ........ اما او اندیشید : ناگهان چقدر زود دیر میشود تا نگاه میکنی وقت رفتن است . و آرام آرام روی گلهای سرخ یخ زده اشک ریخت

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب