داستان کوتاه " لبخند "
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
هم اینک که خود را اینگونه در محاصره شما مییابم، احساس شگفت انگیزی به من دست داده است. میدانم بسیار کنجکاوید که بدانید در همین آن در چه حالم و چه چیزی از مغزم میگذرد. شاید کمی رنگ پریده به چشمانتان بیایم اما هنگامیکه قیافه های تک تکِ خودِ شماها را نگاه میکنم، میبینم شما هم دستِ کمی از من ندارید. این حالتِ شما مرا بی اختیار بیاد خاطره ای از دوران کودکیم می اندازد که بی شباهت به حال و روزِ کنونیِ خودِ من هم نیست. خانواده من بسیار دوست داشت که من زودتر بدرس خواندن بیافتم، یا شاید هم میخواستند زودتر از آتش سوزاندنها و شرِ من راحت بشوند وحتمن دست ازخاکبازیهای سرکوچه هم بردارم. و یکبار حتی وقتی هنوز پنج شش سال بیشتر نداشتم بزور مرا سرِ کلاس دومی ها نشاندند، که البته بیش از دو ساعتی دوام نداشت و از مدرسه با آن همه بچگیم جیم شدم و با چشمان گریان و حالِ زار راه خانه را در پیش گرفتم. دستِ آخر خانواده ام به این نتیجه رسید که یکی دوسالی باید دندان به جگر بگیرند تا من هفت سالم بشود و مانند بچه آدم از همان کلاس یکم مدرسه را آغاز کنم. و همانطور هم شد و دبستان رفتن را با خوبی و خوشی، هفت سالم که شد، آغاز کردم. اما دوسه ماهی از آغاز سال نگذشته بود که باز خانواده گرامیم خواست یک شتابِ دیگری به سوادآموزیِ من بدهد. و این است آن خاطره ای که همین آن به یادم آمد؛ در نزدیکیهای خانه ما آقای محترمی بود که همراه با خانواده پُربچه اش زندگی میکرد. ایشان برای کمک معاش در یکی از اتاقهای ِ خانه خودشان در جنوب تهران مکتبخانه ای راه انداخته بودند و کارِ شریف سوادآموزی بچه های محله های پیرامون را پیش گرفته بودند. چیزی که به خوبی در یادم مانده آنست که ایشان آذربایجانی بودند و درسِ فارسی را با لحجه زیبا و شیرین خود به نوآموزان میآموختند. و اینرا دُرُست در همان نخستین روزی که مرا به آنجا برای تقویت سوادآموزیم فرستادند، دریافتم. متاسفانه خداوند بخشنده یا طبیعت قدار در حقِ ایشان عدالت را رعایت نفرموده بودند و از پا و کمر و سر و صورت معماری لازم را بخرج نداده بودند و ایشان را آنچنان میزان و دقیق نیآفریده بودند. و این از طرز ایستادن و راه رفتن و حرف زدنشان بخوبی آشکار بود که البته بدور از تمسخر و ریشخندِ بیرحمِ بچه های تیز و شیطون هم نبود. آن روز با سلام و صلوات وارد اتاق مکتبخانه شدم و دیدم دورِ اتاق رویِ زمین بچه ها کیپ تا کیپ نشسته اند و همینکه من وارد شدم نگاهشان با آن خنده ها و زهرخندهایِ شیطنت آمیز میخِ من شد. سنگینیِ این نگاهها و جذبه و غیض آقا معلم آنقدر روی دوشم سنگینی میکردند که کمر منِ خجالتی را داشت در همان سنِ خردسالیم خم میکرد. دو تا از بچه ها که در نزدیکیهای ما زندگی میکردند و هم محلی بودیم بزور بین خود جایی برای من باز کردند و مرا بین خودشان نشاندند. کلاس که روال عادیش با ورودِ من بهم خُرده بود پس از همهمه روبه کاهشی، سوادآموزی را با هدایت مدبرانه و پرتشرِ جنابِ معلم که در وسط میدان ایستاده بود، دوباره از سرگرفت. آنروز و آن ساعت درسِ فارسی در دستورِ کار بود که بسیار جدی از جانب بچه ها و آقا معلم پی گرفته شد. کتابهایِ فارسیِ بچه ها رویِ زمین پهن بود و همه سرها را دولا کرده با انگشتان دست و چشمهای پرجنبش واژه ها را خط به خط دنبال میکردند و هر بار هم یکی از بچه ها با صدایِ بلندی متنِ درس را میخواند. هراز گاهی هم جناب معلم با همان لحجه شیرینشان غلطهایِ بچه ها را دُرُست میکردند. اما چیزی که از همان ثانیه آغاز فارسی خواندن توجه مرا جلب کرد و لرزه به دلم انداخت آن بود که فهمیدم من آنجا بُر خورده ام. درست مانند همان دو سال پیشترش که مرا زودرس به دبستان فرستاده بودند و من از آنجا جیم شدم. فهمیدن که کتابی که جلوی بچه ها باز بود کتابِ فارسیِ سالِ سوم بود. و منِ کلاس اولی که هنوز هم الفباها را درست و حسابی بلد نبودم، اینجا چه میکردم؟ پرسشی بود که همان آن به ذهنم رسید. اما از آنجا که به فهم و درایت جناب معلم باور داشتم ته دلم را آرام میکردم. بچه ها هم یکی پس از دیگری خواندن را با موفقیت پی میگرفتند و آقای معلم هم با افتخار و آفرینگویی هایِ ویژه خودشان آنها را همراهی و بدرقه میکرد. به بغل دستیِ من که رسید این شکوفاییِ سوادآموزی دیگر به اوج خودش رسید. براستی که او مانند بلبل و بدونِ ایراد چه چه میزد و میخواند. خوب او کلاس سوم بود و در دبستان جلوتر بودند و این درسهای اول کتاب برایش فوتِ آب بود. جناب معلم ترمز او را کشید و با آفرین و بارکلا گوییهای بلندبالا از خواندن او را بازداشت و نگاهش را روی من گرداند و با صدایِ محکمی فرمان داد؛ ـ » بخوان». شگفتزده و حاج و واج به آقا معلم که تاب نگاهها یش را هم نداشتم خیره شدم. آنروز من هیچ کتابی همراه نداشتم. دفترچه مشق الفبایم همراهم بود و مداد پاک کن که آنها را هم جلویم روی زمین گذاشته بودم. آقا معلم از همان نخستین نگاهش هنگامی که دیرتر از سایرین وارد کلاس شده بودم بمن کم و بیش فهمانده بود که میخواهد گربه را دم حجله بکشد. از اینرو متوجه بی کتابیِ من شد و با همان لحجه شیرینش تشرآلوده پرسید؛ ـ «کتابت کو؟» ترسان ولرزان با زبانِ خشکی که به سقِ دهانم چسبیده بود و بی هیچ رمقی، لکنت زنان پاسخ دادم؛ ـ»آقا یادمون رفته.» آقا معلم پس از سکوتی که نشانه فروخوردن خشمش بود، گفت؛ ـ «از کتاب بغل دستی ات بخوان» آنچنان زبانم بندآمده بود که توان اینکه بگویم تازه من کلاسِ اول را آغاز کرده ام، نداشتم. بغلدستیِ من هم کتابش را بسویم سُراند تا بخوانم. همه بیصبرانه چشمبراه خواندن من بودند. دنباله درس را که من میبایست ادامه میدادم کنار دستیم با انگشتش نشانم داد. چشمانم در نخستین واژه فرو میرفت و چیزی از آن سردرنمی آوردم. بسختی میکوشیدم با هیجی کردن بکمک حرفهایِ الفبایی که دستپاشکسته میشناختم، واژه ها را بخوانم. اما موفق نمیشدم. کناردستیم گاه بدادم میرسید و برای نجات من از دست و پازدن؛ بسیار بیصدا، چگونه خواندنِ واژه ها را بگوشم میرساند. اما کمک رسانیِ او پنهان کردنی نبود. همه میفهمیدند آنچه که بزور بر زبانم جاری میشود از لطفِ کناردستیم میباشد. بیش از یکی دو جمله کوتاه و پرلکنت نتوانستم پیش ببرم که با نهیب ایست آقا معلم سرافکنده به جان کندنم پایان دادم. و از سکوتی که حکمفرما شد احساس کردم که توفانی در راه است. تنها تالاپ و تولوپِ قلبِ خردسالم بود که بر پرده گوشم می نواخت. ثانیه هایی گذشت و شیپورِ جنگ آقا معلم با تدبیرمان قلب مرا از جا کند. ایشان اگر به همان سرزنشهایش در تنبلی ام بسنده میکرد برایم جای شگفت نبود که رو کرد به بچه ها و آنها را منباب تنبیه بر علیه من شوراند. همچو فرماندهان جنگ با حرکتی تند بسویِ من دستش را نشانه میگرفت و با دهان نیمه کج و پرآبش سربازانش را وادار به تکرار دشنامهایِ فریادگون و آموزشی اش میکرد. که البته با همان لهجه شیرینشان. و بچه ها هم بدون هیچ رودربایستی با فریادهای کشدارشان درتکرار دشنامها، گویِ سبقت را از هم می ربودند. فریادها گوشهایم را کرمیکرد؛ آقامعلم ـ» به این بگین تنبل» بچه ها ـ»تنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!» آقامعلم ـ»به این بگین بِیشور!» بچه ها ـ»بـــیــشــــــــــــور!» ـ» ……….!» ـ»………..!» اما تنها یک چیزدرآن ثانیه ها به من غرور میداد تا زیرِ بارِ آن تاخت و تازها نه تنها تاب بیآورم، بلکه آرام آرام کمرم را راست کنم و سرم را افراشته نگهدارم. اینکه نسبت بمن بیعدالتی بزرگی در جریان بود که تنها خودم در آن میان خوب بر آن آگاه بودم. و آنها یا چیزی از آن نمیدانستند و یا چشمانشان را بر آن بسته بودند. به همین دلیل فکر میکردم دشنامهایی که به من میدادند بیشتر به خودشان باز میگشت تا بمن. ازاینرو نمایش تربیتیِ به کارگردانیِ آقا معلم براستی به چشمم مسخره و خنده دار می آمد. احساس میکردم این نمایش بیشتر بر خود آنها اثر میگذاشت تا بر من. ترس را در چهره بچه ها میخواندم. چون آنها بر علیه من، یعنی یکی از جنس خودشان برانگیخته شده بودند. و هرکدام از آنها میتوانست در جایِ من باشد. آرام آرام به خودم آمدم. نگاهم را به بچه ها دور چرخاندندم و به آقا معلم ایستاندم و لبخندی بر لبانم نشست. و این لبخند ثانیه هایی پابرجا ماند تا همه خوب دیدند. برخواستم. و رفتم. باور کنید در این واپسین ثانیه هایی که در میان شما هستم، بسیار شادم که این خاطره ام به یادم افتاد. از خودم خیلی خرسند شدم که با همان لبخندم آن کارزار ناعادلانه را آنروز ترک کردم. و اکنون که صدایِ گوشخراش این جرثقیل بلندتر شده دستهایِ خردسالم را بخوبی بیاد می آورم که آنروز چگونه خود را به دستگیره در خانه آقا معلم با تدبیر، رساند و در را باز کرد . و رفتم و پشتم را هم نگاه نکردم.هم اکنونم را بنگر که در میانِ شمایم و جرثقیل ران را که دکلِ جرثقیلش را به بالا میبرد تا مرا حلق آویز به اهتزاز درآورد. بر بالایِ سر شما. خنده دار نیست؟شما هم چون منبر این نمایش بخندید؛ . . . بدرود

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب