غروب که شد محمد احمد علي رفت خانة زکريا و توي تنشوري قايم شد. صالح کمزاري و پسر کدخدا بچه را بردند جلو مسجد و چند قطاب توي دامنش ريختند و وقتي که بچه مشغول خوردن شد، هر دو پاورچين پاورچين برگشتند وفرار کردند. چند لحظة بعد در همة خانهها بسته شد.
شب شلوغي بود و چيزي دريا را بهم ميزد و ميآشفت که بچه بلند شد و راه افتاد. اول رفت طرف خانة کدخدا و در بيرون را پنجول کشيد. کدخدا و زنش که پشت در کمين کرده بودند شروع کردند به دعا خواندن. بچه بلند شد و رفت در خانة محمد حاجي مصطفي. زن محمد حاجي مصطفي که پشت در بود بچه را تهديد کرد و فحش داد.
و بچه رفت دم در خانة عبدالجواد. مادر عبدالجواد که پشت بام نشسته بود، از سوراخي بادگير عبدالجواد را صدا کرد. عبدالجواد آمد پشت بام وظرفي آب روي سر بچه ريخت.
آنگاه همهمة غريبي از آبادي بلند شد، انگار داشتند زير زمين را خالي ميکردند.
محمد احمد علي که توي تنشوري خانة زکريا دراز کشيده بود، هول تو دلش افتاد و صورتش را به زمين چسباند.
و صداي دمام زاهد از پشت برکة ايوب بلند شد.
10
صبح بچه را توي کپر محمد احمد علي پيدا کردند و آوردند جلو مسجد. عبدالجواد رفت کدخدا و محمد حاجي مصطفي را خبر کرد. هوا ابري بود و دريا به صدا درآمده بود که همه آمدند و دور هم جمع شدند.
زکريا گفت: «ديشب تا صبح هيشکي نتونسته چشم رو هم بذاره و بخوابه.»
کدخدا گفت: «خواب چيه، از وحشت داشتيم زهره ترک ميشديم.»
زکريا گفت« چارهاش اينه که هر چه زودتر شرشو از سرمون واکنيم.»
عبدالجواد گفت« تقصير صالحه که اينو آورد توي آبادي.»
صالح گفت: « من تنهايي نياوردم، پسر کدخدا با من بود.»
پسر کدخد گفت: « ما چه ميدونستيم، به خيالمون که يه بچة معموليه.»
عبدالجواد گفت: «چارهاش اينه که ورش داريم و ببريم تو بيابون و رهاش بکنيم.»
کدخدا گفت: «خدا رو خوش نمياد، گرفتار جونور ميشه.»
محمد احمد علي گفت: «هيچ طوريش نميشه کدخدا، اين يه بچه مضراتيه، هيچ بلائي سرش نمياد.»
زکريا گفت: «عبدالجواد راست ميگه، صالح ورش دار راه بيفتيم ، ببريم بذاريمش سر راه غربتيها.»
صالح بچه را برداشت و مردها همه دنبال هم، از آبادي بيرون آمدند. صداي دريا بيشتر شده بود و باد ملايمي روي جاده ، گرد و خاک ميکرد. و مردها بيآنکه کلمهاي رد و بدل کنند جلو ميرفتند، و هر چند قدم به نوبت بچه را بغل ميگرفتند.
از پيچ تپهها که گذشتند به کفة شوره زاري رسيدند. زکريا گفت: «اين جا راه غربتيهاس.»
صالح گفت: «پس ميذاريمش اين کنار.»
و بچه را گذاشتند روي زمين و توبرة قطاب را هم گذاشتند بغل دستش . بچه بيحرکت نشسته بود و کفه را تماشا ميکرد که زکريا اشاره کرد و همه آرام دور شدند و از پيچ تپهها گذشتند.
عبدالجواد گفت: «تندتر بريم.»
و تندتر کردند.
راه زيادي نرفته بودند که زکريا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و يک مرتبه گفت: «هي، داره ميآد.»
همه پشت سرشان را نگاه کردند. بچه با قدمهاي بلند پشت سر آنها راه ميآمد.
محمد حاجي مصطفي گفت: «داره ميآد ، چيکار بکنيم؟»
صالح گفت: «راهمونو کج کنيم، اونوقت پشت سر ما ميآد و راه آبادي رو گم ميکنه.»
مردها راهشان را کج کردند و از تپة کنارجاده بالا رفتند و به کمرکش تپه که رسيدند به عقب برگشتند. بچه، بياعتنا به آنها، با قدمهاي تند و بلند، به آبادي نزديک ميشد.
هوا صاف بود و چيز با نشاطي توي دريا ميخنديد و مردها مضطرب و وحشتزده، دور هم جمع شده با بيچارگي چشم به قريه داشتند
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,ترس ولرز,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,ترس,ترسیدن,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب