دو روز قبل از انتخابات يک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سينما رفت. من هم دنبال آنها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوي آنها جا بگيرم، به طوري که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. يک فيلم جنگي آلماني نشان ميدادند. هنوز فيلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان ميکنم ديگر چند روزي نتونيم با هم به سينما بريم.» پرسيد:«چرا؟» گفت:«توکه خودت ميدوني بالاخره پس فردا انتخابات شروع ميشه.»
- آخر، انتخابات به تو چه؟
او گفت:«اشرف جون، اوقاتت تلخ نشه. بالاخره ما يک وظيفة اجتماعي هم داريم.»
دخترک با اوقات تلخي جواب داد:«من وظيفة اجتماعي سرم نميشه، اما اينو ميدونم که تو بالاخره سرت را روي اين کارها ميذاري. اگر آقاجونم بفهمه، والله که عروسي ما را بهم ميزنه.»
محمد رخصت به آرامي جواب داد:«لازم نيست به آقاجونت حرفي بزني، چند روز بيشتر طول نميکشه.»
پرسيد:«چند روز طول ميکشه؟»
جواب داد:«شايد هفت هشت روز.» اشرف خانم پرسيد:«اصلاً ترا نميبينم؟»
بعد سالن سينما تاريک شد و ديگر محمد رخصت جواب نداد.
اين اولين دليلي بود که من به دست آوردم، حاکي از اينکه محمد رخصت يک نوع فعاليت سياسي دارد. ولي در عين حال ظن من که محمد رخصت مامور ادارة سياسي است، تقويت شد. همة ما مجبور بوديم در ايام اخذ آرا بيشتر کار کنيم و حتماً ماموريت مخصوصي داشت.
فرداي آنروز، يک روز قبل از انتخابات، محمد رخصت ظهر از مدرسه بيرون نيامد، تا ساعت چهار در اتاق معلمين بود. من از فراش مدرسه سعي ميکردم حرف دربياورم. گفت:«آقاي رخصت توي اتاق معلمين تنهاست و دارد چيز مينويسد. شايد دارد ديکته و انشاي شاگردان را تصحيح ميکند.
ساعت چهار از مدرسه بيرون آمد و يکراست به کافة «اوروپ» رفت و برخلاف هميشه که چايي و يا شيرقهوه ميخورد، دستور داد که برايش دوتا تحخممرغ نيمرو و يک نان سفيد و يک چايي بياورند. معلوم بود که ظهر ناهار نخورده. يک کتاب فردوسي تازه چاپ در دست داشت. جلد دومش همان روزها از چاپ درآمده بود. چون کافه خلوت بود من در گوشة ديگر نشسته مراقب او بودم.
نيم ساعت بعد يک نفر که از وضع لباسش معلوم بود، اهل اداره نيست و کاسبکار به نظر ميرسيد به کافه آمد و چند دقيقهاي پهلوي رخصت نشست. اين آدم را تا آنروز در کافه نديده بودم. بعد از مدتي تکه کاغذي به رخصت داد، او هم آن را لاي فردوسي گذاشت. من فوري از جاي خود بلند شدم و نزديک بود که ناشيگري کنم و بروم و کتاب را بردارم. ناگهان فکر ديگري به خاطرم آمد. بدو به کتابخانهاي در خيابان فردوسي رفتم و يک جلد شاهنامه از آنجا خريدم و به کافة «اوروپ» برگشتم. وقتي دو نفر شطرنج بازي ميکردند، مرسوم بود که ديگران هم دور ميز آنها جمع ميشدند. من يکراست به سوي ميز آنها شتافتم و فردوسي محمد رخصت را که روي صندلي بود برداشتم و فردوسي خود را روي ميز گذاشتم و روي صندلي خالي نشستم و گفتم:«اجازه ميفرماييد!» محمد رخصت فردوسي را گذاشت زير دستش و به بازي ادامه داد. من درست در قيافة مرد کاسبکار دقت کردم و آن را به خاطر سپردم و هنوز بازي تمام نشده بود به ادارة سياسي رفتم. کاغذ را درآورده خواندم. روي آن دوازده اسم نوشته شده بود. از همين دولهها و سلطنهها که آنوقتها ميخواستند وکيل بشوند، اين دوره هم بالاخره وکيل شدند. نفر يازدهم «اوساعلي قاليباف» بود و آن را بامداد سرخ نوشته بودند. مستقيماً پيش رئيس ادارة سياسي رفتم و به او گزارش دادم. وقتي تکه کاغذ را به او نشان دادم، خنديد. کشو ميزش را باز کرد و از لاي پرونده تکه کاغذي درآورد و گفت:«بله. صحيح است. منتها در اين صورت «اوساعلي» را نفر دهم نوشتهاند، اشخاص همانها هستند بسيار خوب. از شما ممنونم. فردا صبح اول وقت تشريف بياوريد اينجا؛ من شما را به رياست ادارة آگاهي قزوين پيشنهاد کردم.»
موقعي که ميخواستم از در خارج شوم، به من گفت:«قيافة آن کاسبکار با خوب به خاطر داريد؟» گفتم:«بله.» گفت:«بسيار خوب!»
من از اتاق خارج شدم و حتم داشتم که خود محمد رخصت نمونهاي از آرا تشکيلات کارگري را به ادارة سياسي داده است، البته نه مستقيماً، بلکه به وسايلي که در اختيار داشت.
مامور سابق ادارة سياسي گفت:«بله، آقا، خودشان به خودشان خيانت ميکردند.»
پرسيدم:«نفهميديد که چه کارشان کردند.»
- نه، دو سه روز ديگر من به قزوين منتقل شدم و تقريباً ده روز بعد ناگهان مرا به مرکز خواستند و همان کاسبکار را به اتاق رئيس سياسي آوردند. رئيس از من پرسيد:«او را ميشناسي؟» گفتم:«بله.» خندهاش گرفت و گفت:«اسمش چيست؟» گفتم:«نميدانم.» رئيس ادارة سياس گفت:«عجب! اين آقا ميخواست وکيل مجلس بشود. آقاي اوساعلي قاليباف در انتخابات قريب پانصد راي داشته و تقريباً 300 راي را با خط قرمز رفيقها برايش نوشتهاند. حالا براي آنکه با هم بيشتر آشنا بشويد، خودتان او را به آسايشگاه ببريد.» و يک يادداشت بينمره به من داد و او را تحويل زندان کردم و رسيد دريافت داشتم.
از مامور ادارة کار آگاهي پرسيدم:«فهميديد که با محمد رخصت چه کردند.» گفت:«نميدانم، در هر صورت گرفتار نشد.»
*
کارمند سابق ادارة سياسي از اينگونه حوادث که در زندگاني اداري براي خود او پيش آمده بود، زياد داشت و مسلماً اين حادثه را اگر چند روز پيش با اشرف حاجب روبرو نميشدم، فراموش کرده بود. هنگام افتتاح کنگره از نمايندگان مطبوعات دعوت کرده بودند و من نيز آنجا بودم و موقعي که اشرف حاجب به نمايندگي کارگران زن پشت تريبون آمد که به کنگره درود بفرستد، مدتي براي او دست زدند. اين زن با موهاي جوگندمي و هيکل نحيف و مشتهاي کوچکش هنوز هم با طراوت و زيبا مينمود. به هروسيلهاي بود با او آشنا شدم و اولين سوالي که از او کردم اين بود:«شما معلم بوديد، چهطور حالا کارگر شدهايد!»
دستپاچه از من پرسيد:«از کجا ميدانيد که من معلم بودهام.»
- من شما را موقعي که نامزد محمد رخصت بوديد ميشناسم.
سرش را پايين آورد. ابروانش را درهم کشيد، چشم راستش را بست و گفت:«تعجب ميکنم، من شما را هيچ به خاطر ندارم.»
- اشرف خانم، اين مهم نيست. من ميخواهم بدانم که خود آقاي محمد رخصت کجاست.
قدري مکث کرد و گفت:«تا کجاي زندگي او را خبر داريد؟»
- من تا آنجا خبر دارم که عضو کميتة پنج نفري انتخابات بود و کانديد آنها اوساعلي قاليباف که اسم حقيقيش را نميدانم گرفتار شد و به زندان افتاد.
- چهطور اسم حقيقي اوساعلي را نميدانيد؟ حتما شما يکي از آن پنج نفر بودهايد. الان چهکاره هستيد؟ در تشکيلات ما کار ميکنيد؟
- نه، من هيچوقت در جريانات سياسي نبودهام و اگر اتفاقاً امروز مرا جزو روزنامهنويسان ميبينيد، فقط کنجاوي مرا به اينجا کشانده، از اين بابت خاطرتان جمع باشد.
- برعکس، اگر ميدانستم که شما در تشکيلات ما هستيد، آنوقت راحتتر بودم.
- چرا؟
- قبلاً به من بگوييد که شما از کجا خبر داريد که يک کميتة پنج نفري انتخابات تشکيل شده و آنها اوسارجب رمضان... اوساعلي قاليباف را کانديد...
- پس معلوم ميشود اسم حقيقي اوساعلي قاليباف اوسارجب رمضان بوده، بله؟
- شما داريد منو استنطاق ميکنيد؟
صورت رنگ پريدهاش گل انداخت. معلوم بود که دارد به هيجان ميآيد، ديدم که بيش از اين نميشود او را در تاريکي نگاه داشت
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,خائن,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب