وقتي به خانه رسيدم هنو دستهايم نمي توانستند كبريت را روشن كنند. آنوقت آنها را به هم ماليدم و چراغ آلادين كه روشن شد خودم را سرزنش و مسخره كردم كه خيال كرده ام ژ را ديده ام زيرا چه دليلي داشت كه ژ هميشه اينطور بيرون را نگاه كند و آنهم درست وقتي كه من از روبروي خانه اش رد مي شوم؟ چه كسي يا چه چيزي را مي خواست محكوم كند و يا از كجا انتظار كمك يا نگاهي آشنا داشت؟ و كار من هم كه برنامه معيني نداشت كه فرض كنم او وقت آمد و رفت مرا حساب كرده است و مي داند.
آيا اين تصادف محض بود يا همانطور كه محمود در يك شب عرق خوري درباره مرد بلندقدش مي گفت تقدير و سرنوشت كور بود؟ و محمود ديگر چرا درباره مرد بلندقدش از اين حرفها ميزد؟ و ژ ... و ژ ... چشمهاي ملتهب و اندكي ترسانش را به من خيره كرده است مثل غريقي كه ديگر به غرق شدن خود اطمينان دارد و اگر به كسي نگاه ميكند براي طلب كمك نيست و يا براي درخواست دعا و بلكه براي اين است كه او را شايد، اگر باري لحظه اي هم شده، از بي اعتنائي بازدارد كه مگر پايان دردناك او را بنگرد. واي ... آن چشمهاي ترسناك و ملتمس و آن نگاه سوزان كه از پشت ابهام شيشه مي آمد و تازه او كه با من آشنا نيست و نميشناسدم ... .
روز بعد كه مي خواستم براي صبحانه ام نان و پنير بخرم، در آن ساعات زود صبح، سرانجام پليس را در دكان نانوائي ديدم. هرگز وحشت و نفرت و شادي و جذبه آن لحظه را از ياد نخواهم برد. نمي دانم چرا نيمه شب چنين حالي را درنيافته بودم و فقط خستگي بر سراسر تن و ذهنم دست يافته بود و با خود گفته بودم : "خيلي خوب، فايده اش چيست؟ اين هم خون ..." اين هم خون مرد بلندقد كه بر لباسش و روي ريگهاي سردي كه از تن نانها به خاك ريخته بود دلمه بسته و خشكيده بود. او خود به رو به زمين افتاده بود و دستهايش از دو طرف گشوده بود. فرقش شكافته بود و افسر جوان پليس مي گفت: "معلوم نيست با تبر يا چيز ديگري ..." و او همه كارگران نانوائي را موقتاً توقيف كرده بود، هرچند كه مسلم شده بود شب جز مقتول كسي در دكان نخوابيده است. شاگردك گوژپشت و آبله روي مغازه زوزه مي كشيد. محمود را قبلاً به كلانتري برده بودند و اكنون ديگران را بسوي ماشين پليس هل مي دادند. من براي خميرگير شكلك درآوردم و توي دلش پخ كردم و او به بالا جست و بچه ها همه خنديدند و به بالا جستند و به دنبال او راه افتادند. افسر جوان كه گويا جز من كسي را در ميان انبوه زنان چادري و پيرمردان و بچه هاي پابرهنه و مردان ژنده پوش لايق هم صحبتي نديده بود گفت كه او هم مرد بلندقد را يكي دوبار ديده بوده است. "بايد اينطور مي شد، شما موافق نيستيد؟" و افسر جوان ناگهان برگشت و وحشيانه مرا نگاه كرد و من سر به زيرانداختم "ولي ما قاتل را ميگيريم." و بعد نگاهش محزون آرام و محزون شد. "وظيفه ما اين است."
من ناچار از خوردن صبحانه بازماندم ، اما در عوض ژ را ديدم كه از بقالي سر كوچه مان بيرون آمد. بطرف او كشيده شدم. سيگار خريده بود و اكنون خميازه مي كشيد. رو در روي هم ايستاديم. براي نخستين بار بود كه به من لبخند زد و اگرچه لبخندش مهربان و شيرين بود اما من دانستم كه نگاه او است كه در لبخندش نشسته است و دستش را پيش آورد و دست مرا به گرمي فشرد و تمام محبت جهان با او بود و من احساس كردم كه مرا هم با خود بسوي دريا مي برد و دستم را به سختي بسوي خود كشيدم و به انتهاي كوچه گريختم. از ترس عرق مي ريختم. "اين كوچه دررو ندارد، آقا! نمي بينيد؟" آه! گدي كور لعنتي! و بسوي كوچه دست چپ دويدم. ته كوچه پيرمردي با حيرت به من نگاه ميكرد. او را همين الان در ميان جمعيت ديده بودم . "شما كه اهل همين كوچه هستيد، نمي دانستيد؟" من آرام برگشتم و به سر كوچه رسيدم و نگاه كردم: ژ رفته بود.
آيا از بقال بپرسم؟ و چرا نپرسم؟ و بقال ديگر مثل محمود تحصيل كرده نبود و وقتي پرسيدم كه از ژ چه مي داند اول عبوس شد و بعد خنديد و با لبهايش گفت "نميدانم" و دست آخر سر جنباند و برايم تعريف كرد كه ژ چه چيزهاي نامربوطي مي گويد و مي خواهد يك قصه خيلي كوتاه بنويسد و من گفتم" "آها، پس نويسنده است!" و پسر بقال كه روي كتاب فيزيكش خم شده بود بي آنكه سر بلند كند مثل اينكه به من جواب داد: "نه بابا، نه آنطور كه شما خيال مي كنيد. دلش اينطور مي خواهد... و تازه، گمان نمي كني او هيچ كاره باشد؟" و رويش را به پدرش كرد.
من سيگارم را روشن كردم و انديشيدم كه تا كنون صداي ژ را نشنيده ام و باز برگشتم و از بقال پرسيدم كه آيا مي تواند ترتيب ملاقات من و ژ را بدهد كه گفت نمي تواند و پسرش اين بار سربلند كرد و رو در رو به چشمهاي من نگاه كرد: "شما كه قبلاً با هم روبرو شده ايد..." و من درماندم
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب