دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
فردای آن روز سعید و رزیتا با هم ملاقات کردند، رزیتا با لبخند گفت: _" نامه ای که نوشته بودی خوندم " سعید خجالتزده سرش را به زیر انداخت، بعد از چند دقیقه رزیتا از حرکت ایستاد، گفت: _" سعید من وقتی نامه ات را خوندم، احساس کردم میتونم در کنارت خوشبخت بشم..." سعید هیجان زده گفت: _" حاضری مسلمون بشی...؟ " رزیتا سرش را به علامت مثبت تکان داد، بعد با لحن نگرانی گفت: _" فقط سعید خواهش میکنم زودتر منو از خونه ی عموم ببر..." سعید با تعجب پرسید: _" چرا!؟ مگه اونها اذیتت میکنن...؟ " رزیتا با لبخند تلخی گفت: _" نه... راستش من یه پسر عمو دارم که با من مثل یه برده رفتار می کنه، من ازش متنفرم، ولی اون تظاهر میکنه که دوستم داره ولی من مطمینم اون بیشتر از 10 تا دختر و زن در ارتباطه... کمکم کن سعید..." سعید لبخند ساختگی زد، گفت: _" نگران نباش با پدرم صحبت میکنم...تو رو از عموت خواستگاری میکنم..." دخترک لبخندی زد، سکوت اختیار کرد... سعید تصمیم گرفت رزیتا را تا دم در خانه ی عمویش برساند، وقتی آن دو نزدیک در خانه شدند، کامران تکیه به دیوار ایستاده بود و با چشمهای نا پاکش به ناموس مردم خیره شده بود، ناگهان چشمش به رزیتا که همراه سعید در حال قد زدن بودند، خورد...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سعید در یک خانواده ی بسته و مرد سالار بزرگ شده بود، پدرش (منوچهر مرادی) یک تاجر معتبر بود، تاجری که خیلی ها او را قبول داشتند و حرفش از چک و سفته هم با اعتبارتر بود، مادرش یک زن خانه دار بود، زنی که بدون اجازه شوهرش قدم از قدم بر نمی داشت، او عادت کرده بود که همیشه شنونده و اجرا کننده دستورات همسرش باشد، سعید پسر ارشد یک خانواده ی 4نفره بود پسری بود با چهره ای معمولی ولی جوانی خونگرم و احساساتی بود، او یک خواهر کوچکتر بنام سعیده داشت، که بعد از گرفتن دیپلمش سر و کله خواستگارها پیدا شد، ولی او که فقط 18 سال داشت و احساس کرد این سنش برای زندگی مشترک خیلی زود است، از پدرش اجازه خواست تا در یک کلاس موسیقی ثبت نام کند ولی پدرش بشدت مخالفت کرد، او به عقیده خودش موسیقی را برای یک دختر عیب بزرگی می دانست، ولی سعیده که در زمینه ی موسیقی استعداد فوق العاده ای داشت از یکی از عموهایش خواهش کرد تا با پدرش صحبت کند و موافقتش را جلب کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز که همه ی همکاران شرکت در سالن غذا خوری مشغول نهار خوردن بودند، شهرام موقعیت را مناسب دید و آرام آرام بکنار میز جاوید رفت و با لبخند گفت:_" وقت داری به حرفام گوش بدی آقا پسر...؟ "جاوید با خوشرویی او را دعوت به نشستن روی صندلی کرد و با هم مشغول خوردن نهار شدند، سکوت سنگینی بین دو دوست حکمفرما بود که ناگهان شهرام سکوت را شکست و آرام گفت:_" جاوید جان، من مجبورم یه چیزی رو بهت بگم..."جاوید نوشابه ای سر کشید، بعد پرسید:_" راجع به چی...؟ "شهرام آرام و مختصر پاسخ داد:_" راجع به شهره..."جاوید دست از خوردن غذا کشید و چشم به دهان همکارش دوخت، با لحن نگرانی پرسید:_" طوری شده...؟ "شهرام بریده بریده گفت: _" راستش... شهره....داره...ازدواج میکنه..."چیزی در درون جاوید شکست او حتم داشت که صدای شکستن قلبش را شاهد بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهره که بدش نمی آمد قاپ پسر پولداری مثل شهاب را بزند، با عشوه و ناز گفت:_" باشه، سعی میکنم باهات تماس بگیرم ولی قول نمیدم..."شهاب که از جواب دخترک راضی به نظر می رسید، یک تار از ابرویش را بالا انداخت که صورت مردانه اش را جذابتر نشان می داد، گفت:_" باشه قول نده ولی من منتظرم و مطمئنم قلب مهربونت این لطف رو در حق من میکنه، فقط بدون من برای اولین تماست لحظه شماری میکنم..."این حرف را زد و با لبخند پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از آنجا دور شد، با جمله آخر حرف شهاب لبخند زیبایی روی صورت شهره نقش بست و شاد و خندان وارد خانه ی برادرش شد، وقتی ناهید صدای در خانه را شنید سراسیمه خود را به حیاط رساند و با لحن نگرانی از شهره پرسید:_" تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدم؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ "شهره با ناراحتی پایین لبش را گزید و گفت: _" من واقعا معذرت میخوام ناهید جون...راستش یه آشنا رو توی قنادی دید کمی باهاش معطل شدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با این نقشه ها خواستگاران خود را یکی پس از دیگری رد کرد و منتظر شاهزاده ی قصه هایش ماند تا با اسب سفید و بالدارش از راه برسد و او را با خود به قصر هزار و یک شب ببرد... آن شب خواستگاری، بدترین شب برای جاوید بود، او که تصورش را می کرد با دنیایی از شادی و خوشحالی از خانه شهره بازگردد، ولی حالا صدای شکستن قلبش را خود با گوشهای خود شنیده بود، داخل ماشین در حالی که با جدیت به جلوی خیابان زل زده بود و رانندگی می کرد، پدرش دستی به شانه ی مردانه اش کشید و گفت:_" جاوید جان، بلاخره نگفتی صحبتهای تو با شهره به کجا رسید؟ "جاوید کمی سکوت کرد و در حالی که سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند، با زدن لبخند مصنوعی گفت:_" راستش... من شهره رو نپسندیدم..."این حرف پسر جوان موجب تعجب پدر و مادرش شد، آقا جمشید کمی خود را جمع و جور کرد و پرسید:_" چرا پسر...؟ تو خودت خیلی اصرار داشتی زودتر به خواستگاری شهره بریم پس چی شد؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در خانه آقای صالحی غوغایی برپا بود، خانم صالحی (مریم) دلش می خواست بهترین فضا را برای خواستگار دخترش برپا کند، چون داماد (جاوید) یکی از دوست بسیار صمیمی پسرش (شهرام) بود و او را بهترین کسی برای همسری دختر جوانش (شهره) می دانست، هیچ دلش نمی خواست او را از دست بدهد، شهرام در سالن روی نیمکت نشسته بود و با لذت به بازیهای بچگانه دختر کوچک یک ساله اش (آیدا) چشم دوخت، همسرش (ناهید) که زن زیبا و کد بانویی بود به سوی آشپزخانه رفت و تا در آوردن میوه و شیرینی به مادر شوهرش کمک کند، دختر جوان آن خانواده ی خوشبخت داخل اتاقش روبروی آینه ای ایستاده بود و با بی تفاوتگی آرایش کمرنگی روی صورتش انجام داد، ولی او بدون رنگ و روغن هم زیبا و طلناز بود، او دختری بود 23 ساله، با صورتی گرد و پوستی به سفیدی برف داشت و دارای چشمهای عسلی بود، اندام فوق العاده زیبا و کشیده ای داشت که زیبایی اش را صد چندان می کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
برای فرار از این فکر و خیالهای چشمهایش را بست تا بخوابد ولی بی فایده بود اصلا خواب به چشمهایش نمی آمد، با کلافه گی از جایش برخاست و بطرف کتابخانه ی کوچک اتاقش رفت، یکی از کتابها را برداشت و مشغول مطالعه شد، راه خوبی انتخاب کرده بود برای پر کردن وقتش مطالعه بهترین راه بود، موقعی سر بلند کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد، که عقربه ساعت 2بعدازظهر را نشان می داد، کم کم خود را آماده رفتن به محل قرارش کرد، نیم ساعت از وقتش را به آراسیدن خود تعلق داد، بعد هم وارد ماشینش شد و یکراست به محل قرارش با بهاره رفت، ماشینش را جایی متوقف کرد و روی یکی از نیمکتهای پارک نشست، منتظر بهاره ماند، چند دقیقه بعد از دور بهاره را دید که بهمراه دختر کوچکی به طرفش می آمد، شهریار از روی نیمکت برخاست و بکنار بهاره رفت، مانتوی طوسی و شال آبی رنگ واقعا صورت معصومش را زیباتر نشان می داد، بهاره به آرامی سلام کرد، شهریار هم با خوشرویی جوابش را داد و باهم همقدم شدند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بلاخره آن شب گذشت و فردا صبح شهریار با پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین دار... خودش را برای رفتن به محل کارش و سپردن یک روز جدید آماده کرد، شهریار، خودش هم بخوبی می دانست به چه دلیل برای رفتن به شرکت عجله دارد؟ در حقیقت او برای دیدن محبوبش شتاب داشت، وقتی به مقصد رسید چند دقیقه پشت در ایستاد و کمی سر و وضع خود را مرتب کرد، بعد وارد شرکتش شد، به آرامی سلام گفت و بهاره به رسم احترام از جایش برخاست و گفت:_" سلام آقای مهندس... صبح بخیر"شهریار نیم نگاهی به صورت زیبای دختر جوان انداخت، او روسری سبز چمنی ای روی سر داشت کمی از موهای خرمایی اش روی پیشانی اش خود نمایی می کرد، مانتوی سبز خوش رنگی به تن داشت و با آرایش ملایمی که روی صورتش انجام داده بود، زیبایی اش را دو چندان می کرد... شهریار خود را جمع و جور کرد و با گرفتن پرونده ها از خانم منشی خود را به اتاقش رساند، روی صندلی نرمش فرو رفت و سرش را با مطالعه ی پرونده ها مشغول کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همان روز اول دعواهای هایده و سحر شروع شد، البته هایده بیشتر اوقات فراغتش را با شهلا می گذراند و سعی می کرد کمتر در خانه باشد، یک روز که مثل همیشه هایده با شهلا مشغول قدم زدن در پارک بودند، هایده نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به دوستش گفت:_" من دیگه باید برم..." شهلا با لبخند شیطنت آمیزی گفت:_" چیه! دیر کنی سحر خانم دل شوره میگیره..."هایده اخمی کرد، گفت:_" مرده شور ببره دل سحر رو که متنفرم ازش... من بخاطر خودم میخوام زودتر برم خونه...کار دارم " شهلا گونه ی دوستش را بوسید، گفت:_" باشه عزیزم... فردا می بینمت " و با خداحافظی از هم جدا شدند، هایده یکراست بطرف خانه حرکت کرد و خیلی زود هم بمقصد رسید، وقتی وارد سالن شد، سحر را دید، که روی مبل لم داده است و داشت تخمه می خورد، هایده بدون اینکه کلامی حرف بین شان رد و بدل شود خود را به اتاقش رساند و مجله ای برداشت و خود را سرگرم خواندنش کرد، تا اینکه از صدای ماشین متوجه شد، که پدرش بخانه آمده(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی هاشم دید دخترش با ازدواج مجددش موافق نیست، از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و سعی کرد در حق دخترش پدری کند، ولی تقدیر بازی دیگری با آن خانواده داشت، هاشم عاشق شده بود، آن هم در48 سالگی خنده دار است، تمام فامیلهایش از داستان عشق هاشم و مینا باخبر بودند و به آنها لیلی و مجنون می گفتند، ولی حالا مجنون حدود دو سال بعد از مرگ لیلی اش دل به یک لیلی دیگری بسته بود، عشقش هم یک دختر 25 ساله بنام سحر بود، این خبر دهان به دهان در فامیل چرخید و بلاخره بگوش دختر خانواده هم رسید، هایده از ناراحتی نزدیک بود سکته کند، شب که هاشم به خانه آمد، هایده با گریه به پدرش گفت: _" چرا بابا!؟ چرا میخوای همچین کاری بکنی؟ یعنی من براتون مهم نیستم...؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب